غرب غریب
نگارش:محسن ماهتابی/
احساس خوبی داشتیم،4نفرمان از بچگی با هم بزرگ شدیم.خاطرات پایگاه و مسجد در ذهن ما علامت بی نهایت را نشان می داد.چند ساعت گذشت مسلم خواب بود ومهدی مثل همیشه یک هندزفری توی گوشش بود و مداحی گوش میداد.من هم از جاده ها و از سوژه های خوب فیلم برداری می کردم. مرتضی هم که آنقدر این اسلحه زبان بسته را باز وبست کرده بود،دیگر خودش هم خسته شده بود.
منزل اولمان که برای شام توقف کردیم شهر تاکستان بود.شام تن ماهی بود با آب لیموی فراوان.دوربین عکاسی را به مسلم دادم وگفتم از شام عکس بگیر.معذب بودم نمی دانم چرا؟فقط می دانم که استرس داشتم نمی دانم چرا؟شب به طاق بستان رسیدیم مسجد طاق بستان مارا پذیرا شد دوست حاج علی با سایر رفقایش برای ما جای خواب آماده کرده بودند.برای همه ما.مسجد بزرگی بود جای جای استراحت برای همه زائرین فراهم بود.یکی از دوستان ما که او هم بچه محل ما بود در کرمانشاه بود و آمده بود به فامیل ها سر بزند و وقتی فهمید که ما به کرمانشاه رسیده ایم سریع پیش ما آمد.5نفری رفتیم وطاق بستان را دیدیم.شب بود خیلی معلوم نبود ولی نور پرداری زیبای آثار باستانی چکه ای از آن زیبایی را به ما چشاند.
صبح شد.نمی دانستم که چند کاروان دیگر از تهران قرار است در منطقه مرصاد به ما اضافه شوند.به سمت مرصاد راه افتادیم.چه کوه های بلند قامتی،تیزی قله هاشان و سبزی دامنه هاشان وخنکای هوا،همه چیز را برای ما مانند بهشتی مجسم می کرد که شهدا برای ما فراهم آورده بودند.به منطقه عملیاتی مرصاد رسیدیم جایی که حالا یک یادمان شده به نام یادمان شهدای مرصاد چند شهید هم آنجا دفن شده اند.یکی از راویان برای ما صحبت کرد و از تاریخچه عملیات گفت و.....
حاج علی و دوستش هم کنار هم بودند واصلا باهم حرف نمی زند دیشب که هم دیگر رادیدند فقط با هم سلام علیک کردند و هم دیگر را محکم در آغوش گرفتند.معلوم بود دوستش آدم با تجربه ای بود نامش را فراموش کردم ولی قیافه اش مانند روز برایم روشن است.
بعد از راوی گری و قرائت فاتحه برای شهدای مرصاد پیش او رفتم تا بلکه از زبانش چیزی بیرون بکشم ولی خندید وگفت برو و دنبال هیچ چیز نباش اینجا همه ی چیزهایی که باید بدانی و ببینی به دنبال تو می آیند.باور کنید همین حرف ها را زد.
پیش مادرم رفتم تا حالش را بپرسم پیر زنی رادیدم که قیافه اش برایم خیلی آشنا بود.در کاروان ما نبود ولی انگار چند با اورا دیده بودم.از مرصاد تا منزل بعدی خیلی با خودم کلنجار رفتم ولی نشد که بفهمم این پیر زن کیست؟
اتوبوس ما یک ضبط سی دی خور داشت که به تلوزیون وصل بود و در آن مداحی نگاه می کردیم.در آن سال ایام فاطمیه در اوایل اردیبهشت بود یعنی زمانی که ما راهی نور شده بودیم.
مرتضی بلند شد و یک سی دی از خاک سپاری شهدای گمنام را برای ما گذاشت.نمی دانم چند بار این مستند رادیده بودم فقط می دانم آنقدر این سی دی را تماشا کرده بودم که تمام دیالوگ های آن را حفظ بودم.آقا از سومار شهید نیو وردید........نه مادر از سومار شهید نداریم....گریه های پیر زن....پسرم الان می رم خونه مامان.......الان می رم خونه ......گزارش گر مستند ...مادر دنبال پسرتون اومدید.......پیر زن آره مفقود الاثره توسومار .......این ها گوشه ای از دیالگ های این مستند بود تا آمدم به مرتضی بگویم که سی دی را نگذار سی دی پخش شد پیر زنی که من او را در مرصاد میان زائرین دیدم همان مادر شهید گمنامی بود که در فیلم مستند نشانش می داد.بله مادر شهید بهروز صبوری.
بله شهدا اگر معادله ای را به انسان می دهند بی هیچ تردیدی جواب را هم می دهند.
ادمه دارد.........
نظرات شما عزیزان:
برچسب ها :